امام حسن (ع ) در شب نیمه ماه رمضان سال سوّم هجرت در مدینه تولد یافت . وى نخستین پسرى بود كه خداوند متعال به خانواده على و فاطمه عنایت كرد. رسول اكرم (ص ) بلافاصله پس از ولادتش ، او را گرفت و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت . سپس براى او گوسفندى قربانى كرد، سرش را تراشید و هموزن موى سرش - كه یك درم و چیزى افزون بود - نقره به مستمندان داد. پیامبر (ص ) دستور داد تا سرش را عطرآگین كنند و از آن هنگام آیین عقیقه و صدقه دادن به هموزن موى سر نوزاد سنت شد. این نوزاد را حسن نام داد و این نام در جاهلیت سابقه نداشت . كنیه او را ابومحمّد نهاد و این تنها كنیه اوست .
القاب امام
لقب هاى او: سبط، سید، زكى ، مجتبى است كه از همه معروفتر (مجتبى ) مى باشد.
پیامبر اكرم (ص ) به حسن و برادرش حسین علاقه خاصى داشت و بارها مى فرمود كه حسن و حسین فرزندان منند و به پاس همین سخن على به سایر فرزندان خود مى فرمود: شما فرزندان من هستید و حسن و حسین فرزندان پیغمبر خدایند.
امام حسن هفت سال و خرده اى زمان جد بزرگوارش را درك نمود و در آغوش مهر آن حضرت بسر برد و پس از رحلت پیامبر (ص ) كه با رحلت حضرت فاطمه دو ماه یا سه ماه بیشتر فاصله نداشت ، تحت تربیت پدر بزرگوار خود قرار گرفت .
امام حسن (ع ) پس از شهادت پدر بزرگوار خود به امر خدا و طبق وصیت آن حضرت ، به امامت رسید و مقام خلافت ظاهرى را نیز اشغال كرد، و نزدیك به شش ماه به اداره امور مسلمین پرداخت . در این مدت ، معاویه كه دشمن سرسخت على (ع ) و خاندان او بود و سالها به طمع خلافت (در آغاز به بهانه خونخواهى عثمان و در آخر آشكارا به طلب خلافت ) جنگیده بود؛ به عراق كه مقر خلافت امام حسن (ع ) بود لشكر كشید و جنگ آغاز كرد. ما در این باره كمى بعدتر سخن خواهیم گفت .
امام حسن (ع ) از جهت منظر و اخلاق و پیكر و بزرگوارى به رسول اكرم (ص ) بسیار مانند بود. وصف كنندگان آن حضرت او را چنین توصیف كرده اند:
(داراى رخسارى سفید آمیخته به اندكى سرخى ، چشمانى سیاه ، گونه اى هموار، محاسنى انبوه ، گیسوانى مجعد و پر، گردنى سیمگون ، اندامى متناسب ، شانه ایى عریض ، استخوانى درشت ، میانى باریك ، قدى میانه ، نه چندان بلند و نه چندان كوتاه . سیمایى نمكین و چهره اى در شمار زیباترین و جذاب ترین چهره ها).
ابن سعد گفته است كه (حسن و حسین به رنگ سیاه ، خضاب مى كردند).
كمالات انسانى
امام حسن (ع ) در كمالات انسانى یادگار پدر و نمونه كامل جدّ بزرگوار خود بود. تا پیغمبر (ص ) زنده بود، او و برادرش حسین در كنار آن حضرت جاى داشتند، گاهى آنان را بر دوش خود سوار مى كرد و مى بوسید و مى بویید.
از پیغمبر اكرم (ص ) روایت كرده اند كه درباره امام حسن و امام حسین (ع ) مى فرمود: این دو فرزند من ، امام هستند خواه برخیزند و خواه بنشینند (كنایه از این كه در هر حال امام و پیشوایند).
امام حسن (ع ) بیست و پنج بار حج كرد، پیاده ، در حالى كه اسبهاى نجیب را با او یدك مى كشیدند. هرگاه از مرگ یاد مى كرد مى گریست و هرگاه از قبر یاد مى كرد مى گریست ، هرگاه به یاد ایستادن به پاى حساب مى افتاد آن چنان نعره مى زد كه بیهوش مى شد و چون به یاد بهشت و دوزخ مى افتاد؛ همچون مار گزیده به خود مى پیچید. از خدا طلب بهشت مى كرد و به او از آتش جهنم پناه مى برد. چون وضو مى ساخت و به نماز مى ایستاد بدنش به لرزه مى افتاد و رنگش زرد مى شد. سه نوبت دارائیش را با خدا تقسیم كرد و دو نوبت از تمام مال خود براى خدا گذشت . گفته اند: (امام حسن (ع ) در زمان خودش عابدترین و بى اعتناترین مردم به زیور دنیا بود).
سرشت و طینت امام
در سرشت و طینت امام حسن (ع ) برترین نشانه هاى انسانیت وجود داشت . هر كه او را مى دید به دیده اش بزرگ مى آمد و هر كه با او آمیزش داشت ، بدو محبت مى ورزید و هر دوست یا دشمنى كه سخن یا خطبه او را مى شنید، به آسانى درنگ مى كرد تا او سخن خود را تمام كند و خطبه اش را به پایان برد. محمّد بن اسحاق گفت :
(پس از رسول خدا (ص ) هیچكس از حیث آبرو و بلندى قدر به حسن بن على نرسید. بر در خانه اش فرش مى گستردند و چون از خانه بیرون مى آمد و آنجا مى نشست راه بسته مى شد و به احترام او كسى از برابرش عبور نمى كرد و او چون مى فهمید؛ بر مى خاست و به خانه مى رفت و آن گاه مردم رفت و آمد مى كردند). در راه مكه از مركبش فرود آمد و پیاده به راه رفتن ادامه داد. در كاروان همه از او پیروى كردند حتى سعد بن ابى وقاص پیاده شد و در كنار آن حضرت راه افتاد.
ابن عباس كه از امام حسن (ع ) مسن تر بود، ركاب اسبشان را مى گرفت و بدین كار افتخار مى كرد و مى گفت : اینها پسران رسول خدایند.
با این شاءن و منزلت ، تواضعش چنان بود كه : روزى بر عده اى مستمند مى گذشت ، آنها پاره هاى نان را بر زمین نهاده و خود روى زمین نشسته بودند و مى خوردند، چون حسن بن على را دیدند گفتند: (اى پسر رسول خدا بیا با ما هم غذا شو). امام حسن (ع ) فورا از مركب فرود آمد و گفت : (خدا متكبران را دوست نمى دارد) و با آنان به غذا خوردن مشغول شد. آنگاه آنها را به میهمانى خود دعوت كرد، هم غذا به آنان داد و هم پوشاك .
در جود و بخشش امام حسن (ع ) داستانها گفته اند. از جمله مدائنى روایت كرده كه :
حسن و حسین و عبداللّه بن جعفر به راه حج مى رفتند. توشه و تنخواه آنان گم شد. گرسنه و تشنه به خیمه اى رسیدند كه پیرزنى در آن زندگى مى كرد. از او آب طلبیدند. گفت این گوسفند را بدوشید و شیر آن را با آب بیامیزید و بیاشامید. چنین كردند. سپس از او غذا خواستند. گفت همین گوسفند را داریم بكشید و بخورید. یكى از آنان گوسفند را ذبح كرد و از گوشت آن مقدارى بریان كرد و همه خوردند و سپس همانجا به خواب رفتند. هنگام رفتن به پیرزن گفتند: ما از قریشیم به حج مى رویم . چون باز گشتیم نزد ما بیا با تو به نیكى رفتار خواهیم كرد. و رفتند. شوهر زن كه آمد و از جریان خبر یافت ، گفت : واى بر تو گوسفند مرا براى مردمى ناشناس مى كشى آنگاه مى گویى از قریش بودند؟ روزگارى گذشت و كار بر پیرزن سخت شد، از آن محل كوچ كرد و به مدینه عبورش افتاد. حسن بن على (ع ) او را دید و شناخت . پیش رفت و گفت : مرا مى شناسى ؟ گفت نه . گفت : من همانم كه در فلان روز مهمان تو شدم . و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دینار زر به او دادند. آن گاه او را نزد برادرش حسین بن على فرستاد. آن حضرت نیز همان اندازه به او بخشش فرمود. او را نزد عبداللّه بن جعفر فرستاد او نیز عطایى همانند آنان به او داد.
حلم و گذشت امام حسن (ع ) چنان بود كه به گفته مروان ، با كوهها برابرى مى كرد.
بیعت مردم با حسن بن على (ع )
هنگامى كه حادثه دهشتناك ضربت خوردن على (ع ) در مسجد كوفه پیش آمد و مولى (ع ) بیمار شد به حسن دستور داد كه در نماز بر مردم امامت كند، و در آخرین لحظات زندگى ، او را به این سخنان وصى خود قرار داد:
(پسرم ! پس از من ، تو صاحب مقام و صاحب خون منى ). و حسین و محمّد و دیگر فرزندانش و رؤ ساى شیعه و بزرگان خاندانش را بر این وصیت گواه ساخت و كتاب و سلاح خود را به او تحویل داد و سپس فرمود:
(پسرم ! رسول خدا دستور داده است كه تو را وصى خود سازم و كتاب و سلاحم را به تو تحویل دهم . همچنانكه آن حضرت مرا وصى خود ساخته و كتاب و سلاحش را به من داده است و مرا ماءمور كرده كه به تو دستور دهم در آخرین لحظات زندگیت ، آنها را به برادرت حسین بدهى ).
امام حسن (ع ) به جمع مسلمانان درآمد و بر فراز منبر پدرش ایستاد. خواست درباره فاجعه بزرگ شهادت پدرش ، على علیه السلام با مردم سخن بگوید. آنگاه پس از حمد و ثناى بر خداوند متعال و رسول مكرم (ص ) چنین گفت :
(همانا در این شب آن چنان كسى وفات یافت كه گذشتگان بر او سبقت نگرفته اند و آیندگان بدو نخواهند رسید). و آن گاه درباره شجاعت و جهاد و كوشش هایى كه على (ع ) در راه اسلام انجام داد و پیروزیهیى كه در جنگها نصیب وى شد، سخن گفت و اشاره كرد كه از مال دنیا در دم مرگ فقط هفتصد درهم داشت از سهمیه اش از بیت المال ، كه مى خواست با آن خدمتكارى براى اهل و عیال خود تهیه كند.
در این موقع در مسجد جامع كه مالامال از جمعیت بود، عبداللّه بن عباس بپا خاست و مردم را به بیعت با حسن بن على تشویق كرد. مردم با شوق و رغبت با امام حسن بیعت كردند. و این روز، همان روز وفات پدرش ، یعنى روز بیست و یكم رمضان سال چهلم از هجرت بود.
مردم كوفه و بصره و مدائن و عراق و حجاز و یمن همه با میل با حسن بن على بیعت كردند جز معاویه كه خواست از راهى دیگر برود و با او همان رفتار پیش گیرد كه با پدرش پیش گرفته بود.
پس از بیعت مردم ، به ایراد خطبه اى پرداخت و مردم را به اطاعت اهل بیت پیغمبر (ص ) كه یكى از دو یادگار گران وزن و در ردیف قرآن كریم هستند تشویق فرمود، و آنها را از فریب شیطان و شیطان صفتان بر حذر داشت .
بارى ، روش زندگى امام حسن (ع ) در دوران اقامتش در كوفه او را قبله نظر و محبوب دلها و مایه امید كسان ساخته بود. حسن بن على (ع ) شرایط رهبرى را در خود جمع داشت زیرا اولا فرزند رسول خدا (ص ) بود و دوستى او یكى از شرایط ایمان بود، دیگر آنكه لازمه بیعت با او این بود كه از او فرمانبردارى كنند.
امام (ع ) كارها را نظم داد و والیانى براى شهرها تعیین فرمود و انتظام امور را بدست گرفت . امّا زمانى نگذشت كه مردم چون امام حسن (ع ) را مانند پدرش در اجراى عدالت و احكام و حدود اسلامى قاطع دیدند، عده زیادى از افراد با نفوذ به توطئه هاى پنهانى دست زدند و حتى در نهان به معاویه نامه نوشتند و او را به حركت به سوى كوفه تحریك نمودند، و ضمانت كردند كه هرگاه سپاه او به اردوگاه حسن بن على (ع ) نزدیك شود، حسن را دست بسته تسلیم او كنند یا ناگهان او را بكشند.
خوارج نیز بخاطر وحدت نظرى كه در دشمنى با حكومت هاشمى داشتند در این توطئه ها با آنها همكارى كردند.
در برابر این عده منافق ، شیعیان على (ع ) و جمعى از مهاجر و انصار بودند كه به كوفه آمده و در آنجا سكونت اختیار كرده بودند. این بزرگمردان مراتب اخلاص و صمیمیت خود را در همه مراحل - چه در آغاز بعد از بیعت و چه در زمانى كه امام (ع ) دستور جهاد داد - ثابت كردند.
امام حسن (ع ) وقتى طغیان و عصیان معاویه را در برابر خود دید با نامه هایى او را به اطاعت و عدم توطئه و خونریزى فرا خواند ولى معاویه در جوانب امام (ع ) تنها به این امر استدلال مى كرد كه (من در حكومت از تو با سابقه تر و در این امر آزموده تر و به سال از تو بزرگترم همین و دیگر هیچ !).
گاه معاویه در نامه هاى خود با اقرار به شایستگى امام حسن (ع ) مى نوشت : (پس از من خلافت از آن توست زیرا تو از هر كس بدان سزاوارترى ) و در آخرین جوابى كه به فرستادگان امام حسن (ع ) داد این بود كه (برگردید، میان ما و شما بجز شمشیر نیست ).
و بدین ترتیب دشمنى و سركشى از طرف معاویه شروع شد و او بود كه با امام زمانش گردنكشى آغاز كرد. معاویه با توطئه هاى زهرآگین و انتخاب موقع مناسب و ایجاد روح اخلالگرى و نفاق ، توفیق یافت . او با خریدارى وجدانهاى پست و پراكندن انواع دروغ و انتشار روحیه یاءس در مردم سست ایمان ، زمینه را به نفع خود فراهم مى كرد و از سوى دیگر، همه سپاهیانش را به بسیج عمومى فرا خواند.
امام حسن (ع ) نیز تصمیم خود را براى پاسخ به ستیزه جویى معاویه دنبال كرد و رسما اعلان جهاد داد. اگر در لشكر معاویه به كسانى بودند كه به طمع زر آمده بودند و مزدور دستگاه حكومت شام مى بودند، امّا در لشكر امام حسن (ع ) چهره هاى تابناك شیعیانى دیده مى شد مانند حجر بن عدى ، ابو ایوب انصارى ، و عدى بن حاتم ... كه به تعبیر امام (ع ) (یك تن از آنان افزون از یك لشكر بود). امّا در برابر این بزرگان ، افراد سست عنصرى نیز بودند كه جنگ را با گریز جواب مى دادند، و در نفاق افكنى توانایى داشتند، و فریفته زر و زیور دنیا مى شدند. امام حسن (ع ) از آغاز این ناهماهنگى بیمناك بود.
یکی از جریانهایی که در سالهای اخیر نقش بسزایی در سیاستهای منطقهای ایفا کرده و هر روز بر دامنه گسترش نفوذ آن در منطقه افزوده میشود، جریان "سلفی" است. نظر به انحرافهای گسترده اندیشه سلفیان در جهان اسلام ، در گزارش زیر به معرفی این جریان انحرافی و سیر تحول و اندیشههای آن پرداختیم.
یکی از جریانهایی که در سالهای اخیر نقش بسزایی در سیاستهای منطقهای ایفا کرده و هر روز بر دامنه گسترش نفوذ آن در منطقه افزوده میشود، جریان "سلفی" است. نظر به انحرافهای گسترده اندیشه سلفیان در جهان اسلام که متاسفانه دامنه آن به حوزه عقاید دیگر مذاهب شناخته شده اسلامی نیز سرایت کرده، تلاش میشود، در مطلب زیر به معرفی این جریان انحرافی و سیر تحول و اندیشههای آن بپردازیم.
"سلفیه" در لغت و اصطلاح
سلفیگری در معنای لغوی به معنی تقلید از گذشتگان، كهنه پرستی یا تقلید كوركورانه از مردگان است، اما "سلفیه" در معنای اصطلاحی آن، نام فرقهای است كه تمسك به دین اسلام جسته، خود را پیرو سلف صالح میدانند و در اعمال، رفتار و اعتقادات خود سعی بر تابعیت از پیامبر اسلام(ص)، صحابه و تابعین دارند.
آنان معتقدند كه عقاید اسلامی باید به همان نحو بیان شوند كه در عصر صحابه و تابعین مطرح بوده است، یعنی عقاید اسلامی را باید از كتاب و سنت فراگرفت و علما نباید به طرح ادلهای غیر از آنچه قرآن در اختیار میگذارد، بپردازند. در اندیشه سلفیون، اسلوبهای عقلی و منطقی جایگاهی ندارد و تنها نصوص قرآن، احادیث و نیز ادله مفهوم از نص قرآن برای آنان حجیت دارد.
آشنایى با مکتب "سلفیه"
از آغاز قرن چهاردهم هجری بود که مکتب "سلفیه" بر سر زبانها افتاد و گروهى آن را به عنوان "دین" برگزیدند و خود را "سلفى" نامیدند و برخى آن را "روش فکرى" براى رسیدن به حقیقت اسلام دانستند.
سلفىها خود را پیرو مکتب "اهل حدیث" مىدانند که در عصر عباسیان و پس از اختلاف با معتزله و اهل کلام و شیعیان پدید آمدند.
پس از درگذشت "احمد بن حنبل" در سال۲۴۱ هـ.ق که بنیانگذار مذهب اهل حدیث است، این شیوه در میان "حنابله" ادامه داشت. حنابله در اصول و فروع و عقیده و احکام، خود را پیرو اهل حدیث میدانستند و تا مدتى خلفاى عباسى به ترویج این مکتب پرداختند.
در سال ۳۰۵ "ابوالحسن اشعرى" تحت عنوان "احیاى مکتب اهل حدیث" بالاخص احمد بن حنبل، مکتبى را پاىهگذارى کرد و خواست اصلاحاتى در عقیده اهل حدیث ایجاد کند، زیرا عقیده آنان با خرافات زیادى آمیخته شده بود و پیوسته مىگفتند "قرآن، قدیم است" و بشر در زندگى خود فاقد "اختیار" است و خدا دست و پا و چشم و دیگر اعضا دارد. او براى اصلاح این مکتب، قد علم کرد و تاحدى توانست اصلاحاتى انجام دهد، ولى متعصبین اهل حدیث او را از خود طرد کردند.
با پیدایش مکتب اشعرى شکاف عمیقى بین اهل حدیث و این گروه از اهل سنت پدید آمد و این دو پیوسته در جنگ و جدال بودند که گاهى به خونریزى مىانجامید، زیرا همانطور که گفته شد، اشعرى اصلاحاتى در عقیده اهل حدیث انجام داد و براى خود در مسائل عقیدتى مقامى قائل شد.
ظهور ابن تیمیه حرانی
یکی از نقاط عطف تفکر سلفگرایی ظهور "ابن تیمیه حرانی" است. او بعد از آنکه به جای پدرش بر کرسی تدریس و استفتاء نشست، عقایدی در مسائل توحیدی و جانبداری از اهل حدیث و پیروی از سلف و مخالفت با سایر گروههای فکری و فرقههای کلامی و فقهی بیان کرد که در میان مسلمانان اختلاف شدیدی درباره افکار او پدید آمد تا جایی که برخی او را به عنوان رهبر فکری خویش پذیرفتند و برخی نیز او را به شدت انکار کردند و عقاید او را بدعت دانستند و فتوا به قتل یا حبس او دادند.
در تمام این دوران که اهل حدیث در یک طرف و اشاعره در طرف دیگر بودند، هرگز "سلف" و "سلفیه" به عنوان مذهب مطرح نبود تا اینکه ابنتیمیه دعوت به شیوه سلف را شعار مکتب خود ساخت، ولى در عین حال از کلمه "سلفیه" بهره نمىگرفت و مىگفت، ما تابع "اهل سنت و جماعت" هستیم که در سه قرن نخست (از سال ۱۱ تا ۳۰۰ هـ ق) زیستهاند.
سلفیه پس از ابن تیمیه: احیا توسط محمد بن عبدالوهاب
پس از درگذشت ابنتیمیه و هجوم فقیهان همه مذاهب بر ضد او دعوت به پیروى از اهل حدیث، آن هم به شیوه این گروه محدود چندان رونقى نداشت و برخى از شاگردان او، مانند "ذهبى" و "ابن قیم" و "ابن کثیر" نتوانستند، شیوه او را ترویج و گسترش دهند و پیروانى فراهم آورند، زیرا او در نقطهاى این فکر را مطرح کرد که مرکز علم و دانش و قله فقاهت، مانند شام و مصر بود.
محمد بن عبدالوهاب پایهگذار مکتب سلفی در عربستان تحت عنوان وهابیت
چهارصد سال بعد از ابن تیمیه در اواسط قرن دوازدهم هجری شخص دیگری به نام "محمد بن عبدالوهاب" ساكن نجد حجاز مسائل ابن تیمیه و نظرات وی را پیگیری كرد. محمد بن عبدالوهاب چون از علم وافر ابن تیمیه بهرهمند نبود، راه عمل و اقدام را برگزید و رسالههای كوچك و قاطع پر از آیه و حدیث بدون اصطلاحات علمی برای تعلیم عوام به نگارش درآورد و به شمشیر متوسل شد و راه تندی و خشونت را پیش گرفت. وی تابعین برنامهاش را مسلمین و موحدین و مخالفینش را كفار و مشركین نامید و شروع به تبلیغ عقاید خود کرد كه آنها را "مُرّ قرآن و حدیث" میپنداشت و بر سر آن با قبایل همسایه خود به جنگ پرداخت.
محمد بن عبدالوهاب سرانجام به كمك و با امارت رئیس قبیلهای به نام "محمد بن سعود" دولت كوچكی را در شهر "درعیه" از شهرهای نجد بنا کرد و احكام شرعی را برابر نظریات خود كه از حنبلیها و اهل حدیث آموخته بود، به اجرا گذاشت و تبلیغات خود را بر تبیین شرك و توحید متمركز كرد و به ویران كردن مقبرهها و بناهای ساخته شده بر قبور پرداخت. برخلاف ابن تیمیه كه به وحدت جهان اسلام بر گرد اندیشههای سلف میاندیشید كه مسلك ناب اهل سنتش میدانست، محمد ابن عبدالوهاب بیشتر به پیروزی گروه تحت فرمان خود میاندیشید.
بعد از ابن عبدالوهاب تا مدتی نزدیک به 26 سال اساس دستگاهی كه او به همیاری محمد بن سعود و عبدالعزیز پسرش پایهریزی كرده بود، پابرجا بود و حتی در نقاطی از جهان اسلام چون یمن و آفریقا و و هند و عراق نیز به روش سلفیان تبعیت میکردند.
نام ابداعی "وهابی" كه از طرف معاندین این جماعت بر آنها نهاده شده بود، به عنوان بدعتگذار و بیدین و توهینكننده به مقدسات در سراسر جهان اسلامی آن روز شایع شد و لذا سلطان عثمانی و شاه ایران برای سركوب آنها لشكرها تدارك دیده و روانه كردند. سرانجام در سال 1232 یا 27 سال بعد از فوت محمد بن عبدالوهاب سپاهیان "محمد علی پاشا"، والی مصر به اشاره سلطان عثمانی مركز آنها یعنی شهر درعیه را به تصرف خود درآورده و كانون سیاسی و نظامی این جماعت را درهم شكستند، ولی پس از مدتی وهابیها باز امارتی مجدد را در ریاض تاسیس كردند كه آن هم در سال 1250 با كشته شدن "تركی بن عبدالله" دچار ضعف و فروپاشی شد.
مقارن جنگ جهانی اول بار دیگر خاندان سعود طی كشمكشهای سیاسی و قبیلهای بعد از یك دوره طولانی غیبت بیش از صد ساله دوباره بر اریكه قدرت حجاز تكیه زدند (1921) و اینبار تمام شبه جزیره را به تصرف خود درآوردند و شهرهای مقدس مكه و مدینه را هم به تصرف خود درآوردند.
احیای مجدد سلفیگری
به این ترتیب بار دیگر نهضت سلفی رونق تازهای گرفت و شیوخ سلفی و سلاطین آلسعود دست در دست هم به ترویج مسلك خویش پرداختند اولین سلطان سعودی (ملک عبدالعزیز) علیرغم تندرویها و قشریگریهای سلفیهای احساساتی در قبال توازن نیروهای سیاسی در سطح عالم اسلام مشی مصلحت گرایانهای در پیش گرفت.
سلفىگرى در نجد موجى از تندروى و سختگیرى به راه انداخت و آنان کم کم به تکفیر همه مسلمانان پرداخت و گاهى براى ساکت کردن مخالفان، شیعه را تکفیر کرده و اشاعره و صوفیه و مذاهب دیگر را اهل بدعت خواندند و مدعى شدند که اسلام ناب محمدى در اختیار سلف بوده و فهم آنان از کتاب و سنت براى همگان حجت است و هر کس از این راه عدول کند، بدعتگذار یا خارج از اسلام است.
سلفیگری در مصر
مصر سرزمین کهنی است که اواخر قرن دهم هجری عثمانیها بر آن مسلط شدند و سال 1177 هجری شمسی به تصرف ناپلئون درآمد. هفت سال بعد عثمانی با کمک انگلیس ناپلئون را از مصر بیرون کرد و "محمد علی داودی" را حاکم مصر کرد تا مصر را آرام کند. او سلسله خدیوها (پاشاها) را در مصر پایهگذاری و آرام آرام مصر را از عثمانی مستقل کرد.
حمله ناپلئون به عثمانی و تصرف مصر ضعف امپراتوری عثمانی را آشکار و جنبشهای اسلامی را فعالتر کرد. از اوایل قرن سیزدهم هجری شمسی هرچه نفوذ عثمانی در مصر کم میشد، نفوذ اروپاییها بیشتر شد تا جایی که حدود سال 1261 هجری شمسی انگلیس کنترل همه امور مالی و اداری مصر را در دست گرفت و مصر را مستعمره خود کرد. در چنین دورانی "سید جمال الدین اسد آبادی" به مصر آمد و جوانان مصر را به مبارزه علیه انگلیس دعوت کرد.
سیدجمال الدین اسد ابادی در عالم مبارزات سیاسی، او اولین کسی است که سلطه استعماری را برای مردم مسلمان آن زمان معنا کرد، قبل از سیدجمال چیزی به نام سلطه استعماری برای مردم مسلمان حتی شناخته شده نبود.
سید جمال مسلمانان را دعوت میکرد، به اسلام دوران پیامبر باز گردند. در عالم مبارزات سیاسی، او اولین کسی است که سلطه استعماری را برای مردم مسلمان آن زمان معنا کرد، قبل از سیدجمال چیزی به نام سلطه استعماری برای مردم مسلمان حتی شناخته شده نبود. شیخ محمد عبده، سعد زغلول، ابراهیم هبلاوی، فتحی زغلول و بسیاری دیگر از نویسندگان لبنانی، سوری و مصری دور سید جمال جمع شدند و با مقالاتشان به خصوص در مصر جنبشهای اعتراضی علیه استعمار انگلیس به راه انداختند که مهمترین آنها در تاسیس "انجمن وطنی" و قیام "اعرابی پاشا" نمود پیدا کرد.
محمد عبده از شاگردان سید جمال الدین اسدآبادی عبده راه نجات مسلمانان را بازگشت به اسلام دوران پیامبر و اسلام سلف میدید، ولی بر عقل و آگاهی تأکید میکرد
دولت مصر سید جمال را از این کشور اخراج کرد، تا بعد شاگردانش راهش را ادامه دهند. یکی از مهمترین شاگردان سید جمال در مصر "محمد عبده" بود. او که سالها با سید جمال همراه بود، وقتی به مصر بازگشت روش انقلابی و حماسی سید را کنار گذاشت و برای رسیدن به آرمانهای او روشی آرام را پیش گرفت.
عبده راه نجات مسلمانان را بازگشت بهاسلام دوران پیامبر و اسلام سلف میدید، ولی بر عقل و آگاهی تأکید میکرد و میگفت، اگر دین را درست درک کنیم، میبینیم در دین ملاک شناخت عقل است و ایمانی که بر عقل استوار نباشد، پذیرفته نیست. او میگفت باید بازگشت به گذشته یعنی سلفیگری دست برداریم و سعی کنیم، دین را همانگونه بفهمیم که گذشتگان میفهمیدند.
عبده با نصگرایی و تقدیرگرایی مخالف بود و تلاش میکرد، دین را با دنیای جدید مطابقت دهد و نظام خلافت را نظام مطلوب سیاسی در اسلام میدانست و میگفت، اگر مردم ببینند خلیفه اشتباه میکند، میتوانند علیه او قیام کنند.
محمد عبده شاگردان بسیاری تربیت کرد که "رشید رضا" از مشهورترین آنان بود. وی اهل سوریه بود و در مدارس دینی مخالفان خلافت عثمانی درس خوانده و با خواندن "عروه الوثقی" با سید جمال و عبده آشنا شده بود. زمانی که عبده از تبعید برگشت، رشید رضا به مصر رفت و شاگرد و همراه او شد.
رشید رضا، از پایهگذاران جریان سلفی در مصر او از شاگردان مشهور عبده بود رشید رضا سلفی متعصب و تا حدودی متمایل به وهابیت بود که مبارزهطلبی و انقلابیگری سید جمال را با روش فرهنگی و تربیتی عبده تلفیق کرد.
رشید رضا سلفی متعصب و تا حدودی متمایل به وهابیت بود که مبارزهطلبی و انقلابیگری سید جمال را با روش فرهنگی و تربیتی عبده تلفیق کرد. رشید رضا ابتدا تلاش کرد، نشان دهد خلیفه مقدس نیست و از ایده چند حکومت اسلامی به جای یک امپراتوری اسلامی دفاع کرد.
هنوز مدتی از بحثهای رشید رضا نگذشته بود که امپراتوری عثمانی منحل و مقام خلافت برچیده شد و کشورهای جدیدی شکل گرفتند که مهمترین سوال آنها سیستم حکومتی جایگزین خلافت بود.
مفتیهای
آلسعود بیتوجه به مشکلات جهان اسلام و توطئههای دشمنان برای صادر کردن
فتواهای سخیف و بیارزش در حال ربودن گوی سبقت از یکدیگرند.
به
گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ در حالی که مشرکان و کفار به
مقدسترین و شریفترین مقدسات اسلامی و ساحت نورانی پیامبر اکرم (ص) اهانت
میکنند و تمام تلاش خود را برای خدشه وارد کردن به طهارت و ساحت مقدس
ایشان به کار گرفتهاند، یکی از مفتیهای سعودی در عربستان در فتوای
بیارزش و سخیف به برهنه شدن زن و شوهر در برابر یکدیگر پرداخت.
«شیخ
علی الربیعی» مفتی سعودی در صفحه توییتر خود در این باره نوشته است:
«برهنگی زن و شوهر در نزد یکدیگر سبب بطلان عقد ازدواج آنها میشود و هر کس
در مقابل همسرش برهنه شود، همسرش عملا مطلقه محسوب میشود و باید برای
ادامه زندگی دوباره با همسرش ازدواج کند.»
در
همین حال، «شریف شحاته» عضو اتحادیه جهانی علمای مسلمان، در گفتوگو با
روزنامه الرأی کویت گفت: این فتوا فاقد سند دینی و استناد به کتاب و سنت
پیامبر اکرم (ص) است و اسلام از چنین فتواهای عجیبی به دور است.
در
برههٔ کنونی که جهان اسلام در معرض توطئههای پیچیده دشمنان اسلامی و
صهیونیستها قرار دارد، مفتیهای سعودی در دادن فتواهای عجیب و غریب و در
عین حال بی ارزش و سخیف گوی سبقت را از یکدیگر ربودهاند. منبع :www.abna.com
امام نهم شیعیان حضرت جواد (ع ) در سال 1095 هجرى در مدینه ولادت یافت . نام نامى اش محمّد معروف به جواد و تقى است .
القاب دیگرى مانند: رضى و متقى نیز داشته ولى تقى از همه معروفتر مى باشد. مادر گرامى اش سبیکه یا خیزران است که این هر دو نام در تاریخ زندگى آن حضرت ثبت است . امام محمّد تقى (ع ) هنگام وفات پدر حدود 8 ساله بود. پس
از شهادت جانگداز حضرت رضا علیه السلام در اواخر ماه صفر سال 203 ه مقام
امامت به فرزند ارجمندش حضرت جوادالائمه (ع ) انتقال یافت . ماءمون
خلیفه عباسى که همچون سایر خلفاى بنى عباس از پیشرفت معنوى و نفوذ باطنى
امامان معصوم و گسترش فضائل آنها در بین مردم هراس داشت ، سعى کرد ابن
الرضا را تحت مراقبت خاص خویش قرار دهد. (از اینجا بود که ماءمون نخستین
کارى که کرد، دختر خویش امّ الفضل را به ازدواج حضرت امام جواد (ع )
درآورد، تا مراقبى دائمى و از درون خانه ، بر امام گمارده باشد. رنجهاى
دائمى که امام جواد (ع ) از ناحیه این ماءمور خانگى برده است ، در تاریخ
معروف است ).(98) از روشهایى که ماءمون در مورد حضرت رضا (ع ) بکار مى
بست ، تشکیل مجالس بحث و مناظره بود. (99) ماءمون و بعد معتصم عباسى مى
خواستند از این راه - به گمان باطل خود - امام (ع ) را در تنگنا قرار دهند.
در مورد فرزندش حضرت جواد (ع ) نیز چنین روشى را بکار بستند. بخصوص که در
آغاز امامت هنوز سنى از عمر امام جواد (ع ) نگذشته بود. ماءمون نمى دانست
که مقام ولایت و امامت که موهبتى است الهى ، بستگى به کمى و زیادى سالهاى
عمر ندارد. بارى ، حضرت جواد (ع ) با عمر کوتاه خود که همچون نوگل
بهاران زودگذر بود، و در دوره اى که فرقه هاى مختلف اسلامى و غیر اسلامى
میدان رشد و نمو یافته بودند و دانشمندان بزرگى در این دوران ، زندگى مى
کردند و علوم و فنون سایر ملتها پیشرفت نموده و کتابهاى زیادى به زبان عربى
ترجمه و در دسترس قرار گرفته بود، با کمى سن وارد بحثهاى علمى گردید و با
سرمایه خدایى امامت که از سرچشمه ولایت مطلقه و الهام ربانى مایه ور بود،
احکام اسلامى را مانند پدران و اجداد بزرگوارش گسترش داد و به تعلیم و
ارشاد پرداخت و به مسائل بسیارى پاسخ گفت . براى نمونه ، یکى از مناظره هاى
( احتیاجات ) حضرت امام محمّد تقى (ع ) را در زیر نقل مى کنیم : (عیاشى
در تفسیر خود از ذرقان که همنشین و دوست احمد بن ابى دؤ اد بود، نقل مى
کند که ذرقان گفت : روزى دوستش (ابن ابى دؤ اد) از دربار معتصم عباسى برگشت
و بسیار گرفته و پریشان حال به نظر رسید. گفتم : چه شده است که امروز این
چنین ناراحتى ؟ گفت : در حضور خلیفه و ابوجعفر فرزند على بن موسى الرضا
جریانى پیش آمد که مایه شرمسارى و خوارى ما گردید. گفتم چگونه ؟ گفت :
سارقى را به حضور خلیفه آورده بودند که سرقتش آشکار و دزد اقرار به دزدى
کرده بود. خلیفه طریقه اجراى حد و قصاص را پرسید. عده اى از فقها حاضر
بودند، خلیفه دستور داد بقیه فقیهان را نیز حاضر کردند، و محمّد بن على
الرضا را هم خواست . خلیفه از ما پرسید: حد اسلامى چگونه باید جارى شود؟ من گفتم : از مچ دست باید قطع گردد. خلیفه گفت : به چه دلیل ؟ گفتم
: بدلیل آنکه دست شامل انگشتان و کف دست تا مچ دست است ، و در قرآن کریم
در آیه تیمم آمده است : (( فامسحوا بوجوهکم و ایدیک . )) بسیارى از فقیهان
حاضر در جلسه گفته مرا تصدیق کردند. یک دسته از علماء گفتند: باید دست را از مرفق برید. خلیفه پرسید: به چه دلیل ؟ گفتند:
به دلیل آیه وضو که در قرآن کریم آمده است :... (( و ایدیکم الى المرافق .
)) و این آیه نشان مى دهد که دست دزد را باید از مرفق برید. دسته دیگر گفتند: دست را از شانه باید برید چون دست شامل تمام این اجراء مى شود. و چون بحث و اختلاف پیش آمد، خلیفه روى به حضرت ابوجعفر محمّد بن على کرد و گفت : یا اباجعفر، شما در این مسئله چه مى گویید؟ آن حضرت فرمود: علماى شما در این باره سخن گفتند. مرا از بیان مطلب معذور بدار. خلیفه گفت : به خدا سوگند که شما هم باید نظر خود را بیان کنید. حضرت
جواد فرمود: اکنون که مرا سوگند مى دهى پاسخ آن را مى گویم . این مطالبى
که علماى اهل سنت درباره حد دزدى بیان کردند خطاست . حد صحیح اسلامى آنست
که باید انگشتان دست را غیر از انگشت ابهام قطع کرد. خلیفه پرسید: چرا؟ امام
(ع ) فرمود: زیرا رسول اللّه (ص ) فرموده است سجود باید بر هفت عضو از بدن
انجام شود: پیشانى ، دو کف دست ، دو سر زانو، دو انگشت ابهام پا، و اگر
دست را از شانه یا مرفق یا مچ قطع کنند براى سجده حق تعالى محلى باقى نمى
ماند، و در قرآن کریم آمده است : (( (و ان المساجد للّه ...) )) سجده گاه
ها از آن خداست ، پس کسى نباید آنها را ببرد. معتصم از این حکم الهى و منطقى بسیار مسرور شد، و آن را تصدیق کرد و امر نمود انگشتان دزد را براى حکم حضرت جواد (ع ) قطع کردند. ذرقان
مى گوید: ابن ابى دؤ اد سخت پریشان شده بود، که چرا نظر او در محضر خلیفه
رد شده است . سه روز پس از این جریان نزد معتصم رفت و گفت : یا امیرالمؤ منین ، آمده ام تو را نصیحتى کنم و این نصیحت را به شکرانه محبتى که نسبت به ما دارى مى گویم . معتصم گفت : بگو. ابن
ابى دؤ اد گفت : وقتى مجلسى از فقها و علما تشکیل مى دهى تا یک مسئله یا
مسائلى را در آن جا مطرح کنى ، همه بزرگان کشورى و لشکرى حاضر هستند، حتى
خادمان و دربانان و پاسبانان شاهد آن مجلس و گفتگوهایى که در حضور تو مى
شود هستند، و چون مى بینند که راءى علماى بزرگ تو در برابر راءى محمّد بن
على الجواد ارزشى ندارد، کم کم مردم به آن حضرت توجه مى کنند و خلافت از
خاندان تو به خانواده آل على منتقل مى گردد، و پایه هاى قدرت و شوکت تو
متزلزل مى گردد. این بدگویى و اندرز غرض آلود در وجود معتصم کار کرد و
از آن روز در صدد برآمد این مشعل نورانى و این سرچشمه دانش و فضیلت را
خاموش سازد.(100) این روش را - قبل از معتصم - ماءمون نیز در مورد
حضرت جوادالائمه (ع ) بکار مى برد، چنانکه در آغاز امامت امام نهم ، ماءمون
دوباره دست به تشکیل مجالس مناظره زد و از جمله از یحیى بن اکثم که قاضى
بزرگ دربار وى بود، خواست تا از امام (ع ) پرسشهایى کند، شاید بتواند از
این راه به موقعیت امام (ع ) ضربتى وارد کند. امّا نشد، و امام از همه این
مناظرات سربلند در آمد. روزى از آنجا که (یحیى بن اکثم ) به اشاره
ماءمون مى خواست پرسشهاى خود را مطرح سازد ماءمون نیز موافقت کرد، و امام
جواد (ع ) و همه بزرگان و دانشمندان را در مجلس حاضر کرد. ماءمون نسبت به
حضرت امام محمّد تقى (ع ) احترام بسیار کرد و آن گاه از یحیى خواست آنچه مى
خواهد بپرسد، یحیى که پیرمردى سالمند بود، پس از اجازه ماءمون و حضرت جواد
(ع ) گفت : اجازه مى فرمایى مساءله اى از فقه بپرسم ؟ حضرت جواد فرمود: آنچه دلت مى خواهد بپرس . یحیى بن اکثم پرسید: اگر کسى در حال احرام قتل صید کرد چه باید بکند؟ حضرت
جواد (ع ) فرمود: آیا قاتل صید محلّ (101) بوده یا محرم ؟ عالم بوده یا
جاهل ؟ به عمد صید کرده یا به خطا؟ محرم آزاد بوده یا بنده ؟ صغیر بوده یا
کبیر؟ اول قتل او بوده یا صیاد بوده و کارش صید بوده ؟ آیا حیوانى را که
کشته است صید تمام بوده یا بچه صید؟ آیا در این قتل پشیمان شده یا نه ؟ آیا
این عمل در شب بوده یا روز؟ احرام محرم براى عمره بوده یا احرام حج ؟ یحیى
دچار حیرت عجیبى شد. نمى دانست چگونه جواب گوید، سر به زیر انداخت و عرق
خجالت بر سر و رویش نشست . درباریان یکدیگر نگاه مى کردند. ماءمون نیز که
سخت آشفته حال شده بود در میان سکوتى که بر مجلس حکمفرما بود، روى به بنى
عباس و اطرافیان کرد و گفت : - دیدید و ابوجعفر محمّد بن على الرضا را شناختید؟(102) سپس بحث را تغییر داد تا از حیرت حاضران بکاهد. بارى ، موقعیت امام جواد (ع ) پس از این مناظرات بیشتر استوار شد. امام
جواد (ع ) در مدت 17 سال دوران امامت به نشر و تعلیم حقایق اسلام پرداخت ،
و شاگردان و اصحاب برجسته اى داشت که : هر یک خود قله اى بودند از قله هاى
فرهنگ و معارف اسلامى مانند: ابن ابى عمیر بغدادى ، ابوجعفر محمّد بن
سنان زاهرى ، احمد بن ابى نصر بزنطى کوفى ، ابو تمام حبیب اوس طائى ، شاعر
شیعى مشهور، ابوالحسن على بن مهزیار اهوازى و فضل بن شاذان نیشابورى که در
قرن سوم هجرى مى زیسته اند. بقیه در ادامه مطلب......
ای عبدالعظیم دوستانم
را سلام رسانید و آنان را بگوی شیطان را به خود مسلط نسازند . و فرمانشان
ده به راست گفتن ، ادای امانت،سکوت، ترک مجادله و مشاجره در آنچه به حالشان
سودی نمی بخشد و به دیدار و ملاقات با یکدیگر که این موجب تقرب جستن بسوی
من است . مبادا که ایشان به پرده دری و هتک حرمت یکدیگر سرگرم شوند ، چرا
که من به جان خود سوگند یاد کرده ام کسی به چنین کاری دست زند و دوستی از
دوستان مرا به خشم آورد . از خدا بخواهم تا او را به شدید ترین عذاب در
دنیا معذب ساخته و در آخرت از زیانکاران باشد . و ایشان را آگاه ساز که
خداوند نیک کردارشان را مورد مغفرت خویش قرار می دهد و از بدکرارشان در می
گذرد مگر آنکه نسبت به او شرک ورزیده ، و یا قصد سوئی نسبت به او در دل
پنهان کرده باشد که محققاً خداوند مادامیکه از مسیر باطلش بر نگردد نمی
بخشد و چنانچه باز نگردد، روح و حقیقت ایمان از قلبش رخت بر بندد و از
ولایت من بیرون رود و از پرتو ولایت ما هیچ برخوردار نباشد و از این به خدا
پناه می جویم . اختصاصات شیخ مفید (ره) ص 247
سال 57 بود و ایران غرق انقلاب و سرانجام
انقلاب پیروز شد و .............. .سراغش آمدند به او با لحجه اصفهانی
دوستانش گفتند : احمد الان وقتش است!!!! . پرسید وقت چی؟؟؟ دوستان جواب
دادند الان انقلاب پیروز شده و وقت وقت انتقام است .احمد با تعجب سوالش را
تکرار کرد : وقت چی ؟ و با بهت ادامه داد : انتقام ؟؟!!! از چه کسی؟؟؟
دوستانش اندکی عصبی شدند و پاسخ گفتند از همان استوار شهربانی !!!!!استوار
امیری !!!!همان کس که وقتی تو را در تظاهرات گرفتند و به شهربانی بردند با
ضربه پوتینش بینی ات را شکست !!!!! و بعد از دو سه سیلی سخت به تو گفت :
نام مرا به خاطر بسپار !!!من امیری ام ، استوار امیری.
احمد اندکی
فکر کرد و لبخندی زد و گفت : احمد کاظمی اهل انتقام نیست که ما پیرو رسولی
هستیم که پس از فتح مکه و استقرار در آن به هنگامی که گروهی از اصحاب فریاد
زدند که امروز روز انتقام است پاسخ گفت که خیر!!!!امروز روز رحمت و عفو
است !!!!و همه را حتی ابو سفیان را بخشید .احمد کاظمی اهل انتقام نیست و
استوار امیری دوست من است .همگان از این کار او بهت زده و شاید از رفتار
خود با دیگرانی که نمی توانستند بگویند!!!!! شرمنده شدند .
سال 1375
است .پیرمردی به در خانه احمد کاظمی امده است و سراغش را می گیرد .احمد او
را با آغوش باز می پذیرد و بر صدر مجلس می نشاند و می گوید : استوار امیری
دوست و یار و همسایه ماست و برای من عزیز است و او را خطاب می کند که امری
دارید ؟/بفرمایید.پیرمرد که سالهاست بازنشست شده است به احمد می گوید که :
شما الان فرمانده ای از سپاه هستید و من خواهشی دارم که شما می توانید به
انجام رسانید .احمد بلافاصله می پرسد چه امری ؟/بفرمایید .پیرمرد ادامه می
دهد که دختری دارم که در دانشگاه امسال پذیرفته شده است اما در شهری دور و
من توان مراقبت و کمک به او را ندارم .لطف کنید و به دوستانتان سفارشی کنید
تا او را به اصفهان منتقل کنند .احمد مکثی می کند و گوشی تلفن را بر می
دارد و .................... خانم امیری به اصفهان منتقل می شود
خبر
در سراسر اصفهان و ایران پیچیده است : سردار احمد کاظمی در سقوط هواپیما و
در حین ماموریت به درجه رفیع شهادت رسید!!!!خبر همه را شوکه کرده!!!ایران
عزادار شده است .فرمانده دلیر لشکر هشت نجف به دیدار باکری ها رفته است و
............................. پیرمردی لنگ لنگان آمده است و آنچنان می
گرید که گویی یکی از بستگانش را از کف داده است و همه دوستان و یاران احمد
با گریه و شیون او بیش از پیش می گریند.کسی می پرسد این پیرمرد با سردار
کاظمی چه نسبتی دارد و کیست و دیگری پاسخ می دهد این استوار امیری است ،
رفیق احمد کاظمی که همیشه از یکدیگر به نیکی یاد می کردند و با هم بسیار
دوست بودند